♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پدرم دلواپس آینده برادرم است
اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده
که باهم به کافی شاپ بروند
در خیابان قدم بزنند
و گاهی بلند بلند بخندند
برادرم نگران فشار کاری پدرم است
اما حتی یکبار هم نشده
خواسته هایش را به تعویق بیندازد
تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمی برد
اما حتی یکبار هم نشده
که بامن در مورد خوشبختی ام صحبت کند
و بپرسد فرزندم
چه چیزی تو را خوشحال می کند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم
از خواب بیدار می شوم
اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم
با او به سینما بروم
باهم تخمه بشکنیم ،فیلم ببینیم
و کمی به او آرامش بدهم
ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم
ازیک طرف در خلوت خود
دلمان برای این و آن تنگ می شود
از طرف دیگر وقتی به هم می رسیم
لال مانی میگیریم
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد
که دهانمان را بسته
تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم
تکلیفمان را با خودمان روشن نمی کنیم
یکدیگر را دوست می داریم
اما آنقدر شهامت نداریم
که دوست داشتن مان راابراز کنیم
ما آدم های بیچاره ای هستیم
آن قدر دربیان احساساتمان
حقیر و ناچیزیم
که صبر می کنیم
تاوقتی عزیزی را از دست دادیم
تا آخر عمر برایش شعر بگوییم
از یک جا به بعد
باید این سکوت خطرناک را شکست
و راه افتاد